خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

عشق، تنها عشق...


از نگاهت دل من تشنه باریدن شد

مست و دیوانه ی رویای تو را دیدن شد

 

یک نظر تا که به این عاشق تنها کردی

نگهت دید و تو را گرم پرستیدن شد...

خورشید مهر


پس از هر بارشی، اگرچه طوفانی، پرغوغا، سرد...

ابرها آرام کنار می روند و خورشید باز مثل همیشه، بی دغدغه قهر زمین و سر در ابر کشیدن جنگل ها، فروغ مهرش را بر سر عالمیان می تابد و طراوت و سکوت پس از طوفان را چند برابر می کند؛ حلقه ی رنگ کمانش را به نشان آشتی تقدیم آسمان می کند و باز پرنده ها بال هایشان را در پهنه نیلگون آسمان می گشایند...

زیباست شیوه ی خورشید، زمین، باران...

من و تو، درخت و بارون...


تو تمیزی

مثـ شبنم

مثـ صبح

تو مثـ مخمل ابری...


من بهارم، تو زمین

من زمینم، تو درخت

من درختم، تو بهار

ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه

میون جنگلا طاقم می کنه...


____________

شعر از احمد شاملو

بوی باران، عطر مهر...

امروز عصر دقایقی که باران ایستاد، بوی گل ها پیچیده بود در عطر زلال باران، بوی خاک نم خورده و برگ های سرزنده، سرشار شدم از حس بودن دوست، اگر تنها بودم، رها می شدم همان جا میان باغچه ها، اگر بودی یک دسته گل سپید با باران شوق، با عطر محبت، می افشاندم بر آسمان ات ...




بوی باران برای چشمان بسته فردایم، گشودن بال پرواز روح است، برای من که به زمزمه نام زیبای تو انس دارم، همین دیدن، همین بودن تو در دل، احساست در هر تپش قلب، زیبا و آرام بخش است، مثل خدایی که هیمشه هست، همه جا، اما دیدنش، شنیدنش و ... دور است و حتی نمی توان از حال دلش جویا شد... همیشه ایمان دارم به دعا که سلامت قرین روح و جسمت است. همین لحظه که آسمان برقی زد، شاید از عظمت یاد دوست باشد، همین که باران بی امان مشت بر در می کوبد و از روزن های کوچک اش راهی به درون می جوید، شاید خبرش نیست که مرا انسیست دیرین با یاد باران... همسایه باغچه بودن، میهمانی نگاه در بزم گل ها، غنیمتی است اگرچه هیچ کدام را قدر یک لحظه از دریافتن دوست زیبایی نیست، لطافت نیست...

یاد دوست


ساعت ها رفته اند یک ساعت جلو اما ساعت بیولوژیکی بدن من ظاهرا برعکس رفته! ساعت 5-5:30 صبح که میشه، خود به خود بیدار میشم و غلتیدن به چپ و راست هم افاقه نمی کنه. البته امروز حدود ده ساعت، یعنی تقریبا تمام روز را خوابیدم! به غیر از بردن خواهر محترم برای آزمون آزمایشی و آرودنش و چرخ کوچکی در اینترنت، شاید هیچ کار دیگه ای نکردم! حتی صبحانه هم نخوردم و به جاش خوابیدم!!! البته از دیشب به نظرم اومد سرماخوردگی جدیدی در راهه ... اما الان گویا خواب خودش بهترین دوا هست برای بسیاری از دردها. یکی از دوستان می گفت می خوابه تا راحت باشه؛ اما خواب هام هم سراسر فکر و دغدغه است! البته رویاهای شیرین هم هست. مثل امروز که خوابت را دیدم. اومدم منزلتون و بعد با هم رفتیم گردش... دیشب هم در خواب دیدمت... اما الان اصلا یادم نمیاد که موضوع خواب چی بود و چه اتفاقاتی افتاد. حتی الان که اینجا رسیدم یادم نیست می خواستم چی بنویسم در این نوشته!!! ولی هنوز هم حسابی خوابم میاد!!! امیدوارم روزهای جمعه ات زیبا و آرام باشه و غروب هاش دل مهربانت را تنگ نکنه. راستش آدم اگر کار خصوصی داشته باشه، به نظرم عصر جمعه ها براش اینقدر هم دلتنگی آور نیست چون به هر حال با انگیزه و اشتیاق درونی میره سراغ کارش. یادم هست گفتی دوست داری رئیس یک شرکت بزرگ باشم... البته می دونم که دغدغه کار نباید سرایت کنه به زندگی شخصی که خیلی وقت ها در کار خصوصی، این اتفاق می افته! آره آدم باید بین جنبه های مختلف زندگی تعادل ایجاد کنه. به هر حال آنچه از زندگی می مونه همین دوست داشتن ها و لحظه های شیرین در کنار هم بودنه... توی خواب که بهت گفتم چقدر دوستت دارم، اینجا هم باز بنویسم یا ننویسم... "سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم/ رنگ رخساره خبر می دهد از سر نهانم..." راستش خیلی هم در مورد زندگی و "مفهوم "دوست داشتن" و "عشق" و ... فکر کردم، نتیجه اش بماند برای بعد. الان هوس کردم یک فال بگیرم که این آمد... شعر زیباییست؛ بروم باز بخوابم، شایدم این بار با تو سخنی دیگر باشد...

در همین نزدیکی...


در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم...


می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

      تو توانایی بخشش داری

          دست های تو توانایی آن را دارد

که مرا زندگانی بخشد


 چشم های تو به من آرامش می بخشد

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

                      دفتر عمر مرا با وجود تو شکوهی دیگر

                                                               رونقی دیگر هست

می توانی تو به من زندگانی بخشی

یا بگیری از من               

آنچه را می بخشی ...   

باغ بهار

امروز غروب، سر راه، فروشنده های خطی آلوچه را دیدم و سرکی به باغ کشیدم...


آخرین شکوفه های گیلاس گشوده شده و کم کم گلبرگ ها میهمان سپید دامن خاک می گردند. تقدیم به گلبرگ دل دوست که همیشه بهار است و بهار را در یاد زنده می کند...



و طعم "ترش" و دلچسب حیات، که بر دل دوست می نشیند، اگرچه بی دوست میهمانی باغ را نشاط کم است...