خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

من بی تو زندگانی ...

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

گر تو شکیب داری، طاقت نماند ما را


باری به چشم احسان در حال ما نظر کن

کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را


سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت

حکمش رسد ولیکن، حدی بود جفا را


من بی تو زندگانی، خود را نمی پسندم

که آسایشی نباشد بی دوستان بقا را


چون تشنه جان سپردم آنگه چه سود دارد

آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را


حال نیازمندی در وصف می نیاید

آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را


باز آ و جان شیرین از من ستان به خدمت

دیگر چه برگ باشد درویش بی نوا را


یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت

چندان که باز بیند دیدار آشنا را


نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان

وقعیست ای برادر، نه زهد پارسا را


ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی

تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را


سعدی قلم به سختی رفتست و نیک بختی

پس هرچه پیشت آید گردن بنه قضا را


  ادامه مطلب ...

آیینه ی آسمان


ستاره ها، مونسان آب در هجرت نرم و بی رنگی است که از میان زیر و بم زمین لب فروبسته می خزد... دلم، می خواهد همدم شود با خلوتی به خنکا و خیسی رود ساکت شب و با چشمان بسته رها شوم سوی مقصدی ناپیدا ...

شعر...


در پس خاطره ها
   شعر می بارد

            از چشم ترم


و تو می انگاری
     خاطرم آزرده است

و نمی دانی
    شعرم
         چه تماشا دارد
               وقتی می بارد


هنوز در سفرم

هنوز در سفرم

خیال می کنم

در آب های جهان قایقی است

و من - مسافر قایق - هزارها سال است

سرود زنده ی دریانوردهای کهن را

به گوش روزنه های فصول می خوانم

و پیش می رانم


مرثیه ی غروب

نمی دانم این موذن کیست که صدایش، هم آوای دلم، غمی عظیم دارد. آن قدر که می خواهم در گوشه ای بنشینم، سر خم کنم و بپیچم در خودم ...


شب نوشت


می خواستم از خودم و این روزها بنویسم اما از بس ذهنم پر تلاطم شده، گویی از همه طرف سرریز شده...

شاید اگر بخوام دقیق تر بنویسم، باید بخش زیادی اش را از کار بنویسم اما خودم خوشم نمیاد از نوشتن مسایل کاری. انگار یه جور هم خودستایی میشه که... برم سراغ یه موضوع دیگه...

داریم کم کم می رسیم به ماه رمضون و هنوز چندتایی روزه می خواستم بگیرم و تنبلی کردم یعنی همیشه حکایت همینه! آخرش یکی دوتا می مونه برای دم ماه رمضون... نه این هم مبحث جالبی نیست؛ روزه و نماز و این ها هم ظاهرهاست، دلم عمق می خواد معنا می خواد. مثلا دعا اون هم نه با کلمات عربی، به فارسی و خودمونی... عبادات تکلیفی و ظاهری خیلی تکراری و خسته کننده است. ریاضت کشیدن در گرسنگی و تشنگی و تن را تباه کردن در این فصل با روزهای طولانی، گاهی از روح عبادت خیلی هم دور و در تناقض هست، این چه عبادتی می تونه باشه که خالی از شوق هست!؟ البته مثل خیلی عبادات و اعمال دیگه شاید بیشتر از سر عادت هست...  سخنی که می گه "یک ساعت اندیشیدن بهتر از هفتاد سال عبادت است"، شاید نظر به همین معنی داره و نگریستن به درون و حقیقت احکام و عبادت تا عمل به ظاهر... و البته سلسه ای بی پایان از نتایج این شکلی... یکی از دوستان تعریف می کرد برای پیروان ادیان دیگه که تعریف کنی، قابل درک نیست که کسی که مرده، خوندن نماز و روزه گرفتن براش، واقعا چه ارزش حقیقی و والایی می تونه داشته باشه!؟ بگذریم، این موضوع هم حوصله سربر شد...

خانواده پیشنهاد مسافرت دادند، مسافرتی دور و البته کوتاه که اصلا انگیزه و حوصله اش را ندارم و تا الان از زیرش در رفتم. اگر نتونند توی رودربایستی بندازنم و مجبورم کنند، یه جوری بالاخره عذر میارم... دیرزمانیست که بیشتر مشغول سفر به درون هستم تا به برون...

یه چندتا کتاب هم گرفتم که قبلا اینجا در موردش نوشتم. گاهی اون ها را می خونم اما برنامه ریزیم خوب نیست و کم وقت می ذارم... دوتا کتاب خط تحریری هم گرفتم که تمرین بیشتری بکنم اما در اون مورد هم تنبلی می کنم... می خواستم زبان هم بخونم اما این هم... حداکثر این هست که گاهی شبکه های انگلیسی زبان را نگاه می کنم...

روزهای گرم و غریبی است. مخصوصا الان که آسمون هم نیمه ابری است و هوای دم کرده خواب را روانه ی چشمای آدم می کنه.

زندگی غریبی ست...

باران


باورت می شود، اینجا باران می بارد

           از دل تنگ من است یا از نگاه تو، نمی دانم...

در گذر


روزهایش می گذشت، گاهی به شوق، گاهی به افسوس، گاهی به دلتنگی و بیش از همه به پوچی. همچون پرنده ای بود در قفس که از پرواز تنها رویای بال و پری مانده باشدش و نه هیچ شوقی برای پروازی، آوازی و برچیدن دانه ای ...


پی نوشت: آهنگ این روزها

زمزمه


... شاید تا هیچ وقت

                  یک روز ابری

                    از میان ابرها سرازیر شوم

                           باران سا

                         چکه چکه فرو افتم بر پهنه ی اقیانوس

              و از من ،  تنها

                    نقش موج کوچکی

                            بر خاطره ها بر جای ماند

شاید

زندگی شعر نیست

               اما در شعرم

               زندگی را

                     دوباره خواهم زیست

آنگاه

       بر دور دست ترین یادواره ها

                         به یادت

                      نقشی از باران خواهم زد

و زیباترین شعرم را

               زمزمه خواهم کرد