خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

نگاه



نمی دانم کجا هستی و به کجا مینگری

نمی دانم در چه حالی و به چه می اندیشی.

نمی دانم به یاد منی یا در حال فراموش کردن ...

نمیدانم به عشق منی یا به عشق در آغوش گرفتن غم.

بدان که من در همانجا هستم که با هم بودیم ،

به لحظه ی غروب می نگرم همانجا که نگاهت در نگاهم بود.

حال من خراب است ، دلتنگی و انتظار است .

بدان که به یاد توام ، هم عاشقم و هم چشم به راه تو

بدان که به عشق تو زنده ام ، آرزوی من یک لحظه حضور تو است.

نمی دانم آیا می دانی که من کیستم ؟

 من همانم ، همان کسی که عاشقانه تو را دوست می دارد.

من همانم که لحظه ها را میشمارد تا لحظه ای تو را ببیند و باز ببیند.

آن لحظه که تو را می بینم بیشتر عاشقت می شوم ،

و آنقدر تو را میبینم تا دیوانه ی تو شوم.

نمی دانم کجا هستی و به کجا می نگری

بدان که در قلب منی و به من می نگری و

من هم عاشقانه به چشمان زیبایت می نگرم.



پی نوشت : آهنگ

خلوت



چقدر این شب ها پر از یاد توست...

می دانستی ...


پیشتر ایمان داشتم مهتاب، جلوه ای از نگاه تو برگرفته که اینچنین سپید دامن شب را از تاریکی می رهاند و آن لکه های کوچکش، غم های کوچک دل توست که جلوه اش را اینچنین آشوبناک کرده است. مهتاب شب ها، به سکوت با من از تو سخن می گوید...


این روزها می دانم هم آهنگ قلب مهربان توست که ستارگان شب با هر تپش نور خواهش بر دامن شب می فشانند، دلباختگان تو در آسمان اند که به درخششی از عمق وجود یادت می کنند و لحظه ای لب فرو می بندند به احترام طنین آسمانی قلبت و باز ...



این روزهای اما به یقین می بینم، خورشید هر صبح از معبد چشمان تو طلوع می کند که غروبش اینچنین دلتنگی می نشاند میان کلبه ی تنهای هستی ام.




دیربازیست که دانسته ام، از خاک پای توست که مرا سرشته اند و بی شک از غبار مژگانت گل برآمیخته اند برای دل بی تاب من. روزگار مدیدیست که آرزویم یک لحظه از حضور توست، در حصار فراق، دلی ست، روحی ست و جانی ست که هر دم، سر سوی آستان مهرت می ساید...

تک برگ ...



بر درخت زنده بی برگی چه غم
                                    وای بر احوال برگ بی درخت

حکایت بلبل


بلبل شیدا درآمد مست مست

        وز کمال عشق نه نیست و نه هست

معنیی در هر هزار آواز داشت

        زیر هر معنی جهانی راز داشت

شد در اسرار معانی نعره زن

        کرد مرغان را زفان بند از سخن

گفت برمن ختم شد اسرار عشق

        جملهٔ شب می‌کنم تکرار عشق

نیست چون داود یک افتاده کار

        تا زبور عشق خوانم زار زار

زاری اندر نی ز گفتار منست

        زیر چنگ از نالهٔ زار من است

گلستانها پر خروش از من بود

        در دل عشاق جوش از من بود

بازگویم هر زمان رازی دگر

        در دهم هر ساعت آوازی دگر

عشق چون بر جان من زور آورد

        همچو دریا جان من شور آورد

هرکه شور من بدید از دست شد

        گرچه بس هشیار آمد مست شد

....

من چنان در عشق گل مستغرقم

        کز وجود خویش محو مطلقم

در سرم از عشق گل سودا بس است

        زانک مطلوبم گل رعنا بس است

...


____________

حکایت بلبل / منطق الطیر / عطار


پی نوشت:

زفان: زبان


ماه رخ دوست


امشب که همه جا جشن و سرور بود و شادی... برای من تنها دیدن ماه شب چهارده، حکایت مشهور عاشقیست که تلالوئی از روی محبوب را نظاره می کند و چه غریب است این شب ها برای عاشق که مجنون شده است. ماه را که در آسمان می بینم، از لابلای تکه پاره های ابرهای سرگردان، آرام نشسته و خم به ابرو نمی آورد...

ماه برایم نشانه ی توست...

حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود



بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده ام

        همچو نسیم ازین چمن پای برون کشیده ام

شمع طرب ز بخت ما آتش خانه سوز شد

        گشت بلای جان من عشق به جان خریده ام

حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود

        تا تو ز من بریده ای من ز جهان بریده ام

تا به کنار من بدی، بود به جا قرار دل

        رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده ام

چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون

        ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده ام

تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو

        تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام

یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو

        سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده ام

مجنون


با مجنون درس عشق از یک ادیب آموختیم

او به ظاهر گشت عاشق، ما به معنی سوختیم


گوشه ی لیلی و مجنون در دستگاه راست پنجگاه

چشمه


آن که آمد و جان و دل را برد. تمام قلبم را به نگاه آسمانی اش فراگرفت؛ این روزها نیست؛ این شب ها در این خلوت تاریک و تباه که نظاره کند لرزش یک شاخه ی تنها، فروریختن چشمه ی دلتنگی از روزن روح...