خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

فال...




حافظ اندر درد او می سوز و بی درمان بساز

ز آنـکـه درمـانی نــدارد درد بی آرام دوســت

آسمان


قلم به دست

               در انزوا نشسته ام

                          آسمان قلبم

                                       در انتظار

چشمانم

           خیره به آسمان

                         در انتظار دمیدن ستاره ای...

ماه رخ دوست



نامش را ضیافت نهاده اند، ضیافت الهی؛ البته شکوه زیاد است که ضیافت به این سختی و مشقت چگونه ضیافتی است!؟ حق دارند. خوشا دلی که خدایش مهمان باشد، نه دلواپس میهمانی خدا و نعمت برچیدن و مشقت بر جسم روا داشتن و در شب قدری گناهان گذشته را به ترفند و زاری پاک نمودن...!

در این روزها و شب ها از حال تو ام خبری نیست اما برای توام خبرها است و دعاها و...

آنچه از دلم، خود می دانی...

در این شب های بیداری جاریست.

خواب را رونقی نیست

می شنوم مناجات گیاهان را روی بال نسیم...

خواستم از "مزرع سبز فلک و داس مه نو" ی حافظ بنویسم که پیش تر نوشته بودم.  یادم از شعر مولانا آمد و "چند شب ها خواب را گشتی اسیر // یک شبی بیدار شو دولت بگیر..."  یاد این مثنوی با صدای استاد شجریان و ربنا افتادم...

لحظه ها


از تهی سرشار

               جویبار لحظه های جاریست

ساز عشق


بنال ای ساز عشق

که دلم بسیار گرفته است.

دلتنگم دلتنگ برای دلبرده ام

و صدای جیرجیرکها غم تنهایی ام را صد چندان می کنند.


اینجا از دوست خبری نیست...
روزگاری بی صدای عشق نفس هایم را می شمردم
امروز با عشق هم نفس ام در دیاری که نفس ها تکرار سنگین و امتداد بلند دارد

یک جرعه نگاه ...


کدام صدا، کدام نگاه ، کدام دستان پر محبت، جرعه ای می دهد، بدین بوته ی سبز محبت در این صحرای سوزان و بی عاطفه ...

داستان عشق ...

فیلم در روسیه قرن 19 و با صحنه هایی که به شکل زیبایی شبیه صحنه تئاتر است و جابجایی واقعی محیط های فیلم از یک پرده ی ساده ی نمایش یا دربی که گشوده می شود، جلوه ای ناب، هنری و سرگرم کننده دارد و هیچ جا خسته کننده و تکراری نیست...



روایتی از ازدواج های بی عاطفه...



 و عشق ها  و ازدواج های پر از شور و دوستی...



 و لحظه های پر اضطراب، از امید، آرزو و ...


گل آیینه


شبنم مهتاب می بارد.

دشت سرشار از بخار آبی گل های نیلوفر.
می درخشد روی خاک آیینه ای بی طرح .
مرز می لغزد ز روی دست.
من کجا لغزیده ام در خواب ؟
مانده سرگردان نگاهم در شب آرام آیینه.
برگ تصویری نمی افتد در این مرداب.
او ، خدای دشت، می پیچد صدایش در بخار دره های دور:
مو پریشان های باد!
گرد خواب از تن بیفشانید.
دانه ای تاریک مانده در نشیب دشت،
دانه را در خاک آیینه نهان سازید.
مو پریشان های باد از تن بدر آورده تور خواب
دانه را در خاک ترد و بی نم آیینه می کارند.
او ، خدای دشت، می ریزد صدایش را به جام سبز خاموشی:
در عطش می سوزد اکنون دانه تاریک،
خاک آیینه کنید از اشک گرم چشمتان سیراب.
حوریان چشمه با سر پنجه های سیم
می زدایند از بلور دیده، دود خواب.
ابر چشم حوریان چشمه می بارد.
تار و پود خاک می لرزد.
می وزد بر نسیم سرد هشیاری.
ای خدای دشت نیلوفر!

کو کلید نقره درهای بیداری؟

...


______________________________

گل آیینه / آوار آفتاب / سهراب سپهری


پی نوشت:

آوار آفتاب تصویری عمیق است از ریزش "گرد زعفران رنگ" غروب بر روی دامن جهان و سکوت و شب و تاریکی در زیر این آوار

شبنم مهتاب، شاید از سرپنجه نوازش مهتاب است، با آن نور نازک، سپید و غمناکش که شبنم بر رخ گیاهان صحرا می نشیند. همان گونه که نیما می می گوید "می تراود مهتاب..." و ترواش مهتاب خیالی است از روان شدن نمناک نور مهتاب بر دامن شب...

و همه چیز به یک رویای پر از مه ختم می شود. دشتی پر از بخار آبی گل های نیلوفر که شاید بازتاب نور مهتاب است بر شبنم نشسته بر گل ها...

مردابی در میانه دشت (شاید همان جایگاه نیلوفر)، آب ها همچون آیینه ای است بی شکل که چون در دست بر می آید باز از میان انگشتان می لغزد و آزاد و رها خود را سوی آیینه ی مرداب می لغزاند.

در این شب آرام و تصویرش در آیینه، خواب از چشمم رفته است و تصویر مرداب ساکن و بی تحرک است.

گیاهان در از نوازش باد گرد از تن می افشانند. و دانه ای درون پوسته اش در دامنه دشت تاریکی منتظر آب است.

خاک آیینه از فرط خشکی و شاید آوار آفتاب رو به خشکی است و شاید تر ک برداشته و شاعر باران را، حوریان چشمه را می طلبد تا به اشک خویش آب بر دشت بیافشانند...


پی نوشت 2: شاعر هم همچون من حال خوشی نداشته، از تصویر مهتاب خیال بافی می کرده است!

سال ها (2)


سال ها بود که با لطف و مهربانی به زمان جوانی اش نگاه می کرد. همیشه وقتی به او فکر می کرد، همه چیز را نسبی می انگاشت؛ وانمود می کرد گذشته لبخند بر لبش می نشاند و چیزی از آن دستگیرش می شود...

حالا به خوبی می داند که جز او کسی را دوست نداشته و هیچ کس جز او، او را دوست نداشته. که او تنها عشقش بوده و هیچ چیز نمی تواند این را تغییر دهد، که هلنا گذاشت او مانند شیئی دست و پاگیر و بیهوده بر زمین بیفتد و هیچ گاه کلمه ای ننوشت و دستش را دراز نکرد تا او دوباره بلند شود...

نمی خواست گریه کند و برای آن که جلوی اشکش را بگیرد حواسش را به هرچیز پرت می کرد. هر چیزی؛ زنش برگشت، دستش را دور کمر او حلقه کرد. پی یر از این همه هذیان پشیمان شد. بله بی شک او دیگری را دوست داشت، بی شک. این چهره را که کنارش دراز کشیده بود، نگاه کرد و دستش را بوسید...



هلنا آن شب نتوانست بخوابد، اما او عادت دارد. تقریبا مدتی است دیگر خوابش نمی برد، چون در روز به اندازه کافی خسته نمی شود. دکتر این طور خواسته. پسرهایش پیش پدرشان هستند و او جز گریستن کاری نمی کند.

گریستن گریستن گریستن.

می شکند، سکان رها می کند، خودش را به دست طغیان اشک ها می سپارد. اعتنایی نمی کند، قکر می کند حالا بهتر است...

گریه می کند چون سرانجام به پی یر تلفن کرد. شماره تلفن او را می دانست و دوست داشت ده عددی که پی یر را از او جدا می کرد، بگیرد. بارها سعی کرد به او تلفن بزند، صدایش را بشنود و با عجله قطع کند. حتی یک بار یک روز تمام او را دنبال کرد. می خواست بداند کجا زندگی می کند و اتوموبیلش چیست، کجا کار می کند، چطور لباس می پوشد، آیا اندوهگین به نظر می رسد؟ همسر او را نیز دنبال کرد. مجبور بود بفهمد همسرش زیبا و خوشحال است و از او بچه دارد.

گریه می کند چون امروز دوباره قلبش می زند، مدت زیادی بود باور داشت دیگر قلبش این گونه نخواهد تپید. زندگی اش بسیار سخت تر و تلخ تر از آن بود که تصورش را کرده بود...


_____________________________________________________

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد / آنا گاوالدا / ترجمه الهام دارچینیان