خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

زندگی یعنی تو



روزگار دیرین است، بوته ی بی حاصل ، سرد و خشکیده و تنها؛ زندگی از تار و پودش به یغما رفته و نمی داند از کدامین سو آفتابی طلوع خواهد کرد، از کدامین ابر باران خواهد بارید و از کدامین چشمه امیدی در این برهوت خواهد تراوید، چند قطره شبنم که هدیه ی نسیم سحر است، تا طلوع، پنهان از نگاه آتشین آفتاب از چشمانش به خاک می تراود. صفحات روزگار بی آن که لذتی باشد، هر صبح و شام ورق می خورد و لغزش آهسته ی خورشید روی دامان نرم آسمان قصه ی تکراری است که زندگانی اش نامند. و تمامی این داستان بی پایان گم شده است در هیاهوی سکوت؛ به یاد آن که باران است و می داند و قطره ای نمی بارد...

روزانه



در حیاط که قدم می زنم، گل رز قرمز در چشمم تجلی می کنه، دقیقا هربار می بینمش، یادت می افتم، هرجایی که گل ببینم یاد تو می افتم، با این که از همه گل های عالم برتری اما سلسله ای از حضورت در همه گل ها هست نه این که فراموشت کرده باشم که به یادم بیای، اما میای جلوی چشمام، حضورت گستره دلم را فرا می گیره و بعد...

نشستم روبروی لپ تاپ، یک سمت میز، هفت-هشت ردیف جزوه و برگه و ... سمت دیگه هم کیف و باز هم از همین جزوه و برگه ها، خیلی وقته حس جمع کردن و مرتب کردن چیزی را به ندرت دارم. حتی بعضی وقت ها، رختخوابم را هم جمع نمی کنم، نه از تنبلی و بی انضباطی، یه جورایی حسش نیست. یعنی ممکنه یک ساعت بشینم فکر کنم و به گوشه ای نگاه کنم اما دست و دلم به کار نمی ره؛ نمی دونم، شاید منتظرم یکی همین الان کلید off را بزنه و این ها همه اش تموم بشه و من کنار تو باشم. بنابراین انگیزه ای نیست. سمت دیگه اتاق، یه سری وسایل کار هست، ریخته روی همون تخت معهود، چند شب بیشتر نتونستم روش بخوابم. کوتاه بود، سر و پام گیر می کرد، راحت نبودم. این هم ظاهرا بی مشتری بود، نقدش کردند! اون ها هم حس کارش نیست خیلی وقت ها. مثل خیلی کارهای دیگه، کتاب های نخونده و ... می خواستم امسال برم نمایشگاه کتاب اما حسش نیست. من که دیگه کتاب هم نمی خونم... حتی یه چند وقتیه که کشف کردم، در یکی دو سال اخیر، خیلی از چیزهای را فراموش کردم، چند وقت پیش دوستی مهمانم کرد ناهار و بعد گفت به جای مهمانی هست که من بردمش، اما اصلا یادم نمیاد چون بعد از فارغ التحصیلی ارشد بوده و بازه ای که خیلی چیزها اصلا در خاطرم نیست! شاید هم روند پیری شتاب گرفته. دارم یه سره می رم سمت خط پایان...یکی از دعاهام این بود و هست که دور از تو زیاد در این دنیا نمونم... باید برم حموم و موهام را هم برم آرایشگاه اصلاح کنم اما اون هم به سختی حسش هست. یه ماشین انسان شویی شبیه ظرف شویی اگر برای انسان بود هم خوب بود! یا کارواش انسان، چند دقیقه ای از این ور می رفتی اون ور و تر و تمیز می شدی...

روی دسکتاپ هم پر شده از مطالبی که برای این مورد آخری تحقیق کردم هنوز این ها جمع و جور نشده و باید بخونم و مطالب بدربخورش را دسته بندی کنم و... یه کار تازه هم اومده که باید بشینم براش پیشنهاد بنویسم. وای که اصلا حسش نیست... حتی دو - سه ترابایت فیلم هم هست که حس دیدنش نیست، فقط بس که جا زیاد بوده برای خودش گوشه ای جمع شده. همیشه در رویام بود که بشینیم کنار هم آخر هفته ها فیلم ببینیم، نشستن هم نه البته، دراز کشیدن یا لم دادن، مثل این صندلی پارچه ای ها هست کنار دریا توی فیلم های خارجی دراز می کشن...، شعر بخونیم، حرف بزنیم، بریم توی خلوت کوه، اون پشت و از همه ی عالم بی خبر باشیم و آرامش طبیعت را تجربه کنیم...

شبکه های اجتماعی هم دیگه حسش نیست، فـــیس بــوک اگر ببینم عکسی گذاشتی یا پستی، یه سری به صفحه ات می زنم. گفتم عکسی هم از خودم می ذارم روی پلاس اما اون هم حسش نیست. اصلا با این ظاهر و قیافه ... چه فرقی می کنه چه عکسی باشه. زودترها خیلی حسش بود... اون روزها که عکس یک پرواز دسته جمعی پرندگان را گذاشته بودی یا بعدش که پرتقال ها داشت از یه سطحی می ریخت پایین. یه بار هم یه عکس زیبا از خودت گذاشته بودی که نمی دونم کی برداشتی... همه اون زمان ها دلم می خواست ببینم که هستی که در من کششی سوی تو هست... الان همه وجودت در دلم جاری شده. نیاز به می نیست برای مستی من از جام ازل خوبی ات مست شده ام...

فقط یک حس هست اون هم این هست که چشم هام را ببندم تا در کنارم ببینمت. شب ها همین طور توی آرامش و سکوت چشم هام را که می بندم آروم میای میون خلوت نگاهم و من یکی یکی از آرزوهام را برات به دعا برمیشمارم. شاید هم بگی بچه گانه است فکرم اما وقتی هستی، حس عجیب و زیبایی در قلب من هست که فقط متعلق به توست ...

زندگی زیباست وقتی یکی را داشته باشی که یه یادش دستت را بذاری روی قلبت و از زیباترین احساس دنیا سرشار بشی حتی اگر به اندازه فرسنگ ها و ماه ها از چشمات فاصله داشته باشه و در طلبش ...

تنها تو ...

به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم


تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا

تو بمان با من تنها تو بمان


جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها
تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز


ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو


قصه ابر هوا را تو بخوان


تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش

ماه شب افروز دل...


میان خلوت هر شب، تنها صدای نازک تپش های قلبیست که هر زمزمه اش تکرار نام دوست با دعایی از ته دل. برایت زیباترین ها را به دعا می خواهم. می خواهم که آنچه مانده است از عمر اندک مایه ام، همه تقدیم دوست گردد.

رویای تو زیباترین نعمت آسمانی است در این شب های تنهایی. وقتی که دوش از دیدنم دست بر روی گرفتی و از نگاهم و صدایم، دستانت را فرونهادی و با من به زیبایی از دوستی سخن گفتی و به همراهی دعوتم کردی، هدیه ای از دستان مهربانت به وجود حقیرم بخشیدی و... صبح دم را آرامشی طوفانی است از حضورت...

دوش دیدم...


دوری ات رنگ می بازد وقتی رویای دیرین و شیرین شبم هستی. با محبت می آیی و "رشته صحبت را به چفت آب گره" می زنی، و چون از خواب برمی خیزم، سرشار از شوق تو هستم. اگرچه دیرزمانیست پریشانی روزگاران را تنها خدا می داند... باز زیستنم از همین حضورت زیباست، ذوق دارد. حضور تو نسیم بهشت است در برزخ دوری، حتی اگر تنها در دلم، در رویا و خواب...


ای نزدیک


در نهفته ترین باغ ها ، دستم میوه چید

و اینک ، شاخه ی نزدیک، از سر انگشتم پروا مکن
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست ، عطش آشنایی است
درخشش میوه، درخشان تر
وسوسه چیدن در فراموشی دستم پوسید
دورترین آب
ریزش خود را به راهم فشاند
پنهان ترین سنگ
سایه اش را به پایم ریخت
و من ، شاخه ی نزدیک
از آب گذشتم ، از سایه بدر رفتم
رفتم ، غرورم را بر ستیغ عقاب-آشیان شکستم
و اینک ، در خمیدگی فروتنی، به پای تو مانده ام

خم شو ، شاخه نزدیک...