-
از زندگی...
جمعه 29 خرداد 1394 09:48
بیابان را سراسر مه گرفته است چراغ قریه پنهان است موجی گرم در خون بیابان است بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته از هر بند...
-
سحرم دولت دیدار به بالین آمد...
دوشنبه 25 خرداد 1394 23:45
جایی میان زمین و آسمان پرسه می زد؛ در سرگردانی، از پشت بامی سردرآورد در مایه ی خانه های قدیم، یک حیاط نسبتا کوچک با اتاق هایی دورتادور حیاط، میان حیاط چند بند لباس آویزان بود که در وزش نازک نسیم تکان می خورد. ناخواسته از پشت بام افتاد ( یا شاید پرید ) میان حیاط خانه و آشنا را دید در حال لباس آویختن که از دیدنش مبهوت...
-
من و ...
شنبه 23 خرداد 1394 00:38
من و دل تنگ و این شیشه خیس می نویسم و فضا و در و دیوار و چندین گنجشک یک نفر دلتنگ است ... پی نوشت: از زبان سهراب پی نوشت 2: بعضی کوچه ها، صحنه ها، رنگ ها، فضاها چه اندازه دلتنگ است، مثل زندگی، چه اندازه حکیات گر لحظه های ساده ی قدیم، شعر دلخوشی های کوچک را دارد. گاه دلم می گیرد برای لحظه های ساده ی زندگی، جوی بیرنگ...
-
هر دو عالم یک فروغ روی اوست...
دوشنبه 18 خرداد 1394 23:49
دمی از صبح گذشته بود، آفتاب آرام سرک کشید روی دیوار سنگی حیاط نگاهش نشست روی گلبرگ های رز و کم کم خزید تا کناره ی درب شیشه ای کوچک اتاق، خلوت باغچه باز پر شد از صدای نازک پرنده های عاشق، از آوازهای بهاری، از نغمه ی بیداری و زندگی، خستگی ایامی مدید پرکشید از میان چشمانش... عصر، میان صدای نازک برگ ها، میهمان باغ بود،...
-
آسمان...
یکشنبه 3 خرداد 1394 23:22
پسرک نشسته بود کنار سکوت تاریک و روشن حیاط، آرامش باغچه، خلوت مهتاب، بوی بهار را استشمام می کرد که کم کم از دامن زمین می رفت و جای به گرمای تابستان می سپرد. مدت ها بود در دل سخن می گفت، می نوشت... این بار یکی از معدود شب هایی شد که قبل غروب رسید خانه، رسید به سفره ی خلوت خانواده... امشب نتوانست سکوت کند، دلش خواست...
-
همیشه...
چهارشنبه 12 فروردین 1394 16:56
همیشه ابری هست، بارانی هست، اگر در سینه ی آسمان نبود، در گوشه ی دلی پیدا می شود، در کنج یک تنهایی...؛ همیشه باغی هست، سرسبزی آرام طبیعت، صدای پرندگانی هست و پرکشیدنشان روی اوج آسمان... همیشه لابلای سطور یک کتاب، در میان صفحات پیچ در پیچ اخبار، میان خاطرات آدم هایش، نشانی هست... حتی میان ازدحام آدم ها، میان گفتگوهای بی...
-
بهارا هم مثل خزون می مونه...
سهشنبه 4 فروردین 1394 16:50
-
بوی باران، عطر ...
یکشنبه 2 فروردین 1394 22:37
بوی باران مست کننده بود؛ روز اول عید با باران بیدار شدم و با باران به خواب رفتم. امروز هم هوا از بوی باران دلنشین شد. باغچه گِل بود، نشد گل های باغچه را کاشت، همین طور گلدان ها را گذاشتیم لب باغچه و کنار ایوان. یک لاله چهارگل هم اتفاقی پیدا کردم، الان یکی از غنچه هاش باز شده رنگش صورتی و سفید هست، بقیه به ترتیب باز...
-
حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند ...
سهشنبه 26 اسفند 1393 01:33
یک گلدان کوچک گل شمعدانی شده است نوازشگر نگاه من و یادآور دوست... همان شب توی جاده خریدم، شب کنسرت احسان خواجه امیری، می خواستم آدرس بپرسم، در آن خلوت شب یک گل فروشی باز بود و رنگ گل هایش بی اندازه دلنشین بود... همان شب که چشی نمناک همدم شعرهای خاطره انگیز شد... "برام هیچ حسی شبیه تو نیست..." خواستم بنویسم...
-
شمع و باران...
دوشنبه 18 اسفند 1393 07:54
گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو من به جان آمدم اینک تو چرا می نایی بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
-
افسون
جمعه 26 دی 1393 17:53
از رنگ بریدیم و ز دیدار گذشتیم با چشم فروبسته ز گلزار گذشتیم در باغ جهان پا نگرفتیم چنان سرو چون سایه سبک از سر دیوار گذشتیم در راه سبک سیر نه پستی و بلندست ابریم و از این دامنه هموار گذشتیم پندار برانگیخته صد نقش فسون رنگ این پرده دریدیم و ز پندار گذشتیم دیدیم غباری چو بر آن ابر، جامه فکندیم از جاده دنیا چه سبکبار...
-
که به میخانه دوش مست و خراب...
سهشنبه 23 دی 1393 00:13
و میان زمزمه ی نرم و زلال آب، یاد از کوهساران آمد و دوستی که آمد و دوستی که خاطر کوه رفتنش در دل ماند و تنها بخت رفتنش آن روز که می شد، از ترس نگاهی ناآشنا، بر دفتر ناکامی ایام فروماند... چه اندازه آب را، باران را، آسمان ابری دلتنگ را دوست دارم... و چه اندازه گم شده ام از پدیده ای به نام زندگی، میان انبوهی فرمول،...
-
نگاه فصل ها...
جمعه 19 دی 1393 22:55
-
رویایی اما واقعی...
چهارشنبه 17 دی 1393 21:46
تصویر واقعی است از یک دهکده کوچک در کنار رودخانه، مه گرفته... عکس از نشنال جئوگرافیک / کشور مجارستان
-
آرزو...
جمعه 12 دی 1393 23:13
... و من فکر کردم چه آرزویی می توانم داشته باشم وقتی که گفت آرزویی باید، حتی به اندازه افتادن برگی از درخت دلم نخواست از زندگی، مگر، از برای آن که هنوز در رویاها قدم برمیدارد و شاید جایی زیر این آسمان آبی چشم در غروبی دوخته... مباد دلش از خستگی خورشید رنگ اندوه و ملال گیرد؛ باد که بوستان خیالش از طلوع شیرین ترین...
-
از بامدادان...
چهارشنبه 10 دی 1393 23:48
- و همان شب در رویایی نزدیک، روایت غریبی می شنید از دلی بارانی... که بامدادان زنگ باران خواب و بیداری را در هم آمیخت... - گل رز باغچه زمستان هم دل از عاشقی برنکنده است، زیر باران جلوه اش دو چندان شده ... - امشب سالی برای خاک تازه تر شد و یک قدم نزدیک تر شد تا پایان، میان هیاهو و یک آهنگ بود، دلش گرفت در سکوت حرف های...
-
حکایت...
شنبه 6 دی 1393 22:21
تو ! ای که این نبشته میخوانی به هوش؛ که روزگار با هیچ مرد بد نکرد؛ و بنگر که مردمان با روزگار چه بد کردهاند. من مردی بودم ـ نامم گُم از جهان ـ که پدر مرا کارِ دانش فرمود؛ و گفت این سودِ مردم است. و من چون گاوی بارکش که هزاران پوستْ نبشته از چرمِ همگِنان را در ارّابهای میکشد و از آنها چیزی نمیداند، ندانسته بودم که...
-
این فصل را با من بخوان باقی فسانه است...
سهشنبه 2 دی 1393 22:22
صدای نفس های پاییز، چه زود فرونشست، کسی نگفت چرا این شب های دراز خشک و بی باران است و چرا آسمان این روزها عبوس است؛ با این همه... زمستان فصل لطیفی است، با خاطرات قرمز، سبز، لرزش برگ های دل های همیشه بهار با نسیم... پی نوشت: عنوان، برگرفته از شعر محمدعلی معلم دامغانی با مطلع این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است این...
-
طلوع دلنشین
یکشنبه 30 آذر 1393 07:22
-
دفتر خاطرات
جمعه 28 آذر 1393 23:17
- فیلم "As Above So Below"، معنی اش می شود " آنچه در درون است همان در بیرون هم هست، یا به تعبیر عرفانی اش بهشت تو همانی است که در دنیا در درون توست و خدای تو هم همانی است که در درون توست و تمام ذرات عالم؛ نوعی وحدت و یگانگی؛ ظاهرا همان تعبیر سوره توبه است که در کتاب دینی دبیرستان یاد شده بود "ان...
-
هوای دل...
چهارشنبه 26 آذر 1393 07:08
آسمان صبح هوای باریدن دارد و خاک دلتنگ باران است بامدادان ابری با بوی باران، حال و هوای زیباییست
-
یه شب مهتاب
جمعه 21 آذر 1393 19:10
یه شب مهتاب ماه میاد تو خواب منو می بره کوچه به کوچه باغ انگوری باغ آلوچه دره به دره صحرا به صحرا اونجا که شبا پشت بیشه ها یه پری میاد ترسون و لرزون پاشو می ذاره تو آب چشمه شونه می کنه موی پریشون یه شب مهتاب ماه میاد تو خواب منو می بره ته اون دره اونجا که شبا یکه و تنها تکدرخت بید شاد و پر امید می کنه به ناز دستشو...
-
لحظه ها غرق ابهامند...
چهارشنبه 19 آذر 1393 22:08
فکر کنم با این نمایشگاه تقریبا چهارگوشه ایران را زیارت کرده ام؛ هوا بهاری بود و کمی شرجی؛ نمایشگاه خوبی بود حتی از نمایشگاه های تهران هم بهتر؛ جاده پیچ در پیچ بود، مثل همیشه در اتوبوس، خوابم نبرد، همان اندک خواب هم نتیجه اش گردن درد شد؛ به این فکر رفتم که باید یک سرویس سوپر وی آی پی هم باشه که مثل قطار صندلی بشه تخت...
-
در اندیشه ی دل ...
جمعه 14 آذر 1393 23:10
- نمی دانم این حس گرم تکیه دادن به بخاری، ژنتیکی است یا از اجبار سردی روزها و روزگار است؛ شاید هم ربطی به فشار خون دارد... هرباری که با یکی از دوستان برای خون دادن رفتیم، پزشک دلیل فشار پایین را پرسید، و بعد یک بار گفت برای گرسنگی؟ یک بار خستگی؟ آخرین دفعه خودش گفت شما همیشه همین طوری!!! و ظاهرا دفعات قبل در سیستم ثبت...
-
دوست ...
چهارشنبه 12 آذر 1393 21:06
... تا رسید به این نوشته ، اتفاقی، و دید کسی پیدا شده که حقیقت را لمس کرده و بی سُخره، بی داوری، بی برچسب زدن، از سر دل سخن می گوید، می گوید که چگونه می شود یقیین کنی خداوند فرشته ای را برای تو فرستاده و چگونه می خواهی خاک شوی از شوق دیدار قدم هایش و ... و او هر شامگاهان از صمیم دل دعا کرد... برای طلوع شادی بر آسمان...
-
شب ها ...
پنجشنبه 6 آذر 1393 20:19
پی نوشت: این آهنگ زیبا با صدای هایده...
-
باران...
سهشنبه 4 آذر 1393 23:11
امروز باز باران بارید و من از روزن کوچک پنجره ای وسیع ریزش برگ های رنگ رنگ پاییزی را در آغوش اشک آلود باران نظاره کردم و دیدم بی تابی نگاه شاخه ها را، چشمان تر درخت چنار را در بدرقه برگ ها بر زورق دست جویباران؛ و من امروز - چون همیشه- یاد داشتم نگاه باران را و این بار تازه تر شد... و چه زیباست باران...
-
بی گمان...
جمعه 30 آبان 1393 19:08
...ناتانائیل من زندگی دردآلود را از دل آسودگی بیشتر دوست می دارم. آسایشی دیگر جز خواب مرگ، آرزو نمی کنم. می ترسم که هر هوس و هر شوری که در زندگی سیراب نکرده ام، ماندگار شود و عذابم دهد. امیدورام پس از آن که در این جهان آن چه را در وجودم انتظار می کشید، بیان کردم، دل آسوده در نومیدی کامل بمیرم. دلبستگی نه ناتانائیل،...
-
نامه
جمعه 23 آبان 1393 18:35
در هیاهوی اشیا بودم که مرا صدا زدی. در صدایت مهر بود. و نوازش بود. هرچه از هم به دور افتاده باشیم، گاهی دریچه هایمان را می گشاییم، و یکدیگر را صدا می زنیم و صدا زدن چه خوش است. صدایی نیست که نپیچد و پیامی نیست که نرسد. هستی مهربان تر از آن است که پنداشته ایم... زندگی را جور دیگر نمیخواهم. چنان سرشار است که دیوانه ام...
-
حافظ نوشت ...
چهارشنبه 21 آبان 1393 22:49
حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست بوسهای چند برآمیز به دشنامی چند زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر تا خرابت نکند صحبت...