خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

دفتر خاطرات

- فیلم "As Above So Below"، معنی اش می شود " آنچه در درون است همان در بیرون هم هست، یا به تعبیر عرفانی اش بهشت تو همانی است که در دنیا در درون توست و خدای تو هم همانی است که در درون توست و تمام ذرات عالم؛ نوعی وحدت و یگانگی؛ ظاهرا همان تعبیر سوره توبه است که در کتاب دینی دبیرستان یاد شده بود "ان جهنم لمحیطه بالکافرین" به معنی "همانا جهنم بر کافران احاطه دارد" ( در همین دنیا)... و اما فیلم، جالب بود با ساختاری شبه واقعی و شبه مجازی و فلسفه ای خاص...


- خیلی وقت ها، فکر می کنم به فلسفه ی آدم ها و دنیا و ارتباطاتشون؛ به همین جهنم و بهشت و گناه و ثواب و حق و ناحق و... به همین که راه درست چی هست و اشتباه چیه، آیا ممکنه من هم یه جاهایی بی آن که بدونم حق کسی را ضایع کنم یا آسایش من می تونه به بهای مشقت دیگران شده باشه؛ درآمد من به ازای فقر دیگران باشه؟ یا همون ماجرای قدیمی فروختن یک کالا به بهایی که بیشتر از زحمتهاش سود داشته باشه؛ اگرچه که ظاهرا همه با رضایت می خرند اما نهایتا ثروت از دست عده ای میاد پیش یک نفر و ... یا وقتی هزینه ی ساخت قطعات یا انجام پروژه یا ...ای را عددی میدم که می دونم همین حالت را داره؛ وقتی میشه با یکی از همین کارها یک ساله حقوق یک عمر یک کارمند را گرفت، حتی اگر از دولت باشه، از شرکت خصوصی باشه، با رضایت و توافق کامل باشه؛ در رقابت و مزایده و ... باشه. باز هم نمی دونم واقعا کار درستیه؟ اگرچه با استدلال دوستان، این که دیگران به دلیلی مثل عدم ریسک پذیری یا طبع شخصی و اکتفا به حقوق کارمندی و ... از این راه دورند، باز هم توجیه جالبی نیست؛ باز هم برای من جای شک هست، جای سوال هست. تدریس را هم برای همین دارم ترک می کنم، اگرچه حجم مشغله های روزانه و گاهی شبانه! دلیل اصلی هست اما بعضی وقت ها فکر می کنم با این که از نظر مالی، کفه ی ترازو رو به کم فروشی نیست و دانشجوها هم راضی اند؛ اما می دونم باز می تونه بهتر باشه، باید بهتر باشه و شاید من کم فروشی می کنم و دلم می گیره از این همه حق الناسی که شاید گردنم باشه؛ نمی دونم چطور می گم معلمی شغل انبیاست، خب البته اگر مثل انبیا حق الزحمه نگیری، سازگارتر میشه؛ ولی آخرش هرکجا که باشی، همین هست... شاید نباید اصلا فکر کرد... شاید راست می گن "صراط مستقیم از مو باریک تره"...


پی نوشت:
ادامه مطلب ...

نوبهار است...



تازه تمام شد، برچیدن آخرین غبارها از روی لوازم اتاق، نیمی از خانه روبی اتاقم سال قبل بود و نیمی امسال، فرصت تنگ بود و به جای دو سال گذشته هم خانه روبی کردم...

امروز عصر گل های باغچه را نشاندم، چشم در راه باران بودم اما نمی دانم باران در کدامین دشت راه گم کرده بود و آن ابر بی تاب منتظر ندایی، نگاهی بود ...

و امشب برای دوست... چون همیشه، هرکجا که باشد بهترین آرزوها را دارم؛ باز برای آرامش و شادی راستینش دعا می کنم دنیا را برایش زیباتر از سال پیشین. برای تحقق آرزوهایش، رسیدن به مقصد و هدف هایش، برای دوری اضطراب و اندوه ها از حریم دلش دعا می کنم...

آسمان شب هایش مهتابی، پر از خوشه های روشن امید باد

"یاد داشتم چون به درخت گل رسم..."

باغچه پر از گل بود و بوته ها سر به آسمان ساییده، گل صد پر، به اندازه هزار پر به وسعت دو دست، گل های سپید و صورتی آراسته بود. در یادش بود که دوربین بیاورد و برای دوست تصویری از این زیبایی بفرستد، تا آمد قدمی بردارد، گل ها شروع کردند به پرپر شدن و پژمردن، دلش گرفت، هنوز مانده بود چند گل صورتی که بر شاخه ی بلند گل هنوز نشاط و زیبایی هدیه می دادند... اما دوباره صبح دمید و پرنده ی خاطر دوست پرکشید میان روشنی دوردست ها و مسافر را سپرد به همان ازدحام سکوت و خیال ...


مسافر

هوا گرم بود امروز، اولین فرصت هست کنار دریای آرام جنوب یا به عبارت صحیح تر، در آنسوی آب ها تا بنویسم؛ از ازدحام غریب آدم ها، از صدای مبهم ورق خوردن روزها و از لحظه هایی و حتی آهنگ هایی یادآور دوست مثل این ...

امروز پارک آبی، چه اندازه می شد دید که آزادی انسان ها، معنای عسیان و قانون جنگل ندارد. هرگوشه ای که نگرستم، نمی دانم چرا لحظه ها و حادثه ها دفتر خاطرات تاریخ را دایم ورق می زنند و یک آشنا سرک می کشد میان تنهایی لحظه های شلوغ و بعد خاطری که پر می کشد به دوردست ها...

زندگی شاید همین دفتر کوچک خاطره هاست و هیچ...



ذکرش به خیر ...

امروز این بیت شعر توی ذهنم تداعی شد و بعد همینطور پرپر زد، اول مصراع دومش بود و بعد مصراع اول هم آمد، باقی شعر اما اساسا از یادم رفته بود... "مست است یار و یاد حریفان نمی کند / ذکرش به خیر، ساقی مسکین نواز من"، از همه ی بیت های این شعر، بیت قبلی اش هم سخن تامل برانگیزی داره: "گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق / غماز بود اشک و عیان کرد راز من".

آسمان را که نگاه می کردم، این بار آغوشش را بر ستاره ها گشوده بود و در این تاریکی شب، دامن آسمان را پر نور از ستاره ها کرده بود. نمی دانم نسیم نگاه دوست، بر کدامین سوی آسمان می وزد تا دلم را بر خیال آرامشی پرواز دهم؛ خیال نازک و رویای روشن شب هاش پر ز ماهتاب امید، آرام و پرستاره باد.


تقدیم به دوست


توی این سرمای زمستون، یکی از همین روزهایی که برف می بارید و سرها همه در گریبان بود؛ گل رز باز دست سخاوتش را گشود. شاید به یاد عشق...

پرواز


دیروز غروب که بر می گشتم، یه دسته پرنده دیدم در حال پرواز. فرصت نشد عکس بگیرم ولی یاد دوست افتادم و ...

این روزها اگر حسی باشه، شب ها مطالعه ای می کنم. کتاب "در شهر نی سواران" را می خوندم از باستانی پاریزی، رسیدم به این شعر، چند روزی بود اینترنت مختل شده بود اما الان روبه راه شده...:


امشب از لطف به دلداری ما آمده ای

خوش قدم باش که بسیار به جا آمده ای

چه عجب یاد حریفان پریشان کردی

لطف کردی که به یاد دل ما آمده ای

...

گفته بودی شبی از حالت ما می پرسی

شاید اندر پی وعده به وفا آمده ای

...

سر به پای تو فشانم که صفا آوردی

تا به دلداری این بی سر و پا آمده ای

مه من...

چند وقت پیش از رادیو شنیدم، پشت چراغ قرمز بودم. از بی بی سی، به گمانم برنامه چمدان بود و یکی از ساکنان کشورهای اروپایی که این شعر را می خواند خانمی بود با صدایی نجواگونه و پس زمینه ی آهنگی آرام می خواند. به دنبال شعرش جستجو کردم

"مه من چه دانی از غم جدایی..."


شب نوشت

امشب نمی دونم چی شد فکرم رفت به "نی نامه"ی مولانا و بیت "هرکسی که او دور ماند از اصل خویش // بازجوید روزگار وصل خویش" بعد "راه عشق"، "قصه های عشق مجنون" و  و روی کلماتش فکر کردم و چرا "شرح درد اشتیاق"؟... شاید یاد آمدش، نتیجه ی تفکر در احوال بود... و آخرش یاد "عشق / تنها عشق / تو را به گرمی یک سیب می کند مانوس..."

و این روزها، خاطرم بود و هست به سالگرد یک دیدار، پاییز، باران...



در احوال: سخن به درازا کشید و اندیشه ساکت شد. دل آرام، آرام سرک کشید میان سفره ی دوستی و مجذوب آب و آیینه شد. غروب ها گذشت، آب رفت و دل در بند آیینه، در عطش یک جرعه، در سرزمینی بی پایان پای بست و اندیشه رها کرد.


پی نوشت: مدت هاست می خوام بنویسم اما سخن دلنشینی ندارم. همه از همون جنس همیشگی هست و شاید به قول سهراب "فکر نازک غمناکی..."