خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

یک آهنگ


امروز اتفاقی این آهنگ را از رادیو شنیدم، از مهدی کرمی...

شعر متنش هم اینجا هست...


...

همیشه آرزوم بودی ولی حالا یه رویایی

یه جور عادت شده واسم شبای سرد تنهایی

میدونم خنده می میره روی لبهای پژمردم

تو شرابی و من، بی تو همیشه سرد و افسردم...

شب خاطره ها


قلم همین طور که روی برگ های دفتر خاطرات می لغزید، کلمات دلش را روی صفحه ی سپید کاغذ به یادگار می گذاشت. برای روزهای نیامده و برای سکوت شب و روزهایی که خواهد آمد و برای ...

از دلش نوشت، از صدایی که هنوز در قلبش زمزمه میشه و حضوری که لحظه ای کم رنگ نمیشه. از دلتنگی هاش نوشت؛ از آرزوی دستی که روزگاری قلبش را گرما می بخشید تا مشق عشق بر دفتر ایام نقش ببنده. نوشت که چقدر هنوز آرزوش را در دل داره. خیلی دلش می خواد بدونه کجا هست، چه می کنه، روزهاش چگونه می گذره، تحصیل را ادامه میده، به نتیجه ای که دست داشت رسید یا نه و ... همیشه آرزو داشته اما می ترسه از این که به دل دوست غمی بیاد از یادش یا لبخند لحظه ای از چهره اش محو بشه یا افسوس بخوره یا فکر کنه این کهنه قلم روزگار دیوانه شده، اما طوری هم نیست اگر بیندیشه، شاید هم شده ... بعد ایستاد از نوشتن، دراز کشید همون جا کنار برگه های خیس خورده ی کاغذ، نگاهش را از پنجره به آسمان دوخت و باقی را با نگاهش برای ابری کوچک در آسمان نیمه شد؛ بازمانده ی یک طوفان بزرگ، شاهد باران، زمزمه کرد شاید که روزی خاطره هاش با بارش باران بر تن جنگل های مه گرفته بنشینه ...

یک جمله نوشت آخر دفتر و رفت همون گوشه ی همیشگی جامدادی، چشم هاش را بست، دعایی زیر لب زمزمه کرد و برای دوست در این عید شادی آروز کرد بعد آروم آروم در رویا فرورفت ...


طریق عشق بازی


سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

دل ز تنهایی به جان آمد، خدا را همدمی


چشم آسایش که دارد از سپر تیزرو

ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی


زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت

صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی


سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چو گل

شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی


در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی


اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست

ره روی باید، جهان سوزی، نه خامی بی غمی


آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی


خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم

که از نسیمش بوی جوی مولیان آید همی


گریه ی حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق

که اندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی


_____________________

پی نوشت: وصف عاشقانه ای از حافظ است و سرشار از داستان های اساطیری و تلمیح و کنایه...

سپهر: آسمان، کنایه از روزگار گذرنده.

ریش: زخمی؛

شاه ترکان و رستم، اشاره دارد به داستان بیژن که به دستور شاه ترکان یعنی افراسیاب ("شاه ترکان سخن مدعیان می شنود، شمی از مظلمه ی خون سیاووشش باد" و سیاوش به دستور افراسیاب کشته شد) در چاه زندانی شد، و چون خبر به ایران رسید رستم در جامه بازرگانان به توران رفت و به تدبیر او را نجات داد


جهان سوز: یعنی کسی که از تمام هستی مادی بگذرد مانند آن که همه در آتش سوخته باشد و دیگر نباشد که بدان دل بندد

نسیم: "نسیم گیسو"، "نسیم کو"

شاهد بیت های: مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت...

ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی... (نوروز از کوی یار آغاز می گردد و خبرش را نسیم می آورد؛ شاید منظور آن است که نوروز حاضل شکفتن گل روی دوست است)

بیت پایانی: سیل اشک حافظ در محضر عشق (که چون دریاست) آنقدر ناچیز است که حتی اگر به اندازه هفت دریا گردد باز مانند شبنمی است در برابر دریای عشق (جالب آن که در شعری دیگر می گوید، "هر شبنمی در این ره صد بهر آتشین است// دردا که این معما شرح و بیان ندارد...")

زندگی 2



و شب هایی که نمی دونی از چی هست این هوا و این حال... فقط چشم هات را تنگ می کنی تا و زودتر به خواب میری تا حکایت کوتاه تر بشه



شاید هم باید بشینی و افق را نظاره کنی؛ شاید از ورای ابرها، جایی در میان فرداها، بیرون از رویاها ظهوری داشته باشه...



پی نوشت: یک قطعه ی ویالون

رویای باران



خواب دیدم، از این خواب های پر هیاهوی همیشگی، الان بخش زیادیش یادم رفته، یادم نیست دقیقا کجاش و در چه صحنه ای دوست را دیدم الان فقط یادم میاد یه جایی که طرفدارهای تیم های فوتبال شادی می کردند و من ایستاده بودم بی خیال نگاه می کردم بعد یکی را دیدم مثل خودم... تا این که دیدم توی اتاقم هستم و بارون گرفته بود توی حیاط، نم نم و لطیف می اومد و من حسی از حضور دوست پیدا کردم، همون طور که ایستاده بودم، رها شدم، پشتم را تکیه دادم به دیوار و ...

ماه رخ دوست



نامش را ضیافت نهاده اند، ضیافت الهی؛ البته شکوه زیاد است که ضیافت به این سختی و مشقت چگونه ضیافتی است!؟ حق دارند. خوشا دلی که خدایش مهمان باشد، نه دلواپس میهمانی خدا و نعمت برچیدن و مشقت بر جسم روا داشتن و در شب قدری گناهان گذشته را به ترفند و زاری پاک نمودن...!

در این روزها و شب ها از حال تو ام خبری نیست اما برای توام خبرها است و دعاها و...

آنچه از دلم، خود می دانی...

در این شب های بیداری جاریست.

خواب را رونقی نیست

می شنوم مناجات گیاهان را روی بال نسیم...

خواستم از "مزرع سبز فلک و داس مه نو" ی حافظ بنویسم که پیش تر نوشته بودم.  یادم از شعر مولانا آمد و "چند شب ها خواب را گشتی اسیر // یک شبی بیدار شو دولت بگیر..."  یاد این مثنوی با صدای استاد شجریان و ربنا افتادم...

باران


باورت می شود، اینجا باران می بارد

           از دل تنگ من است یا از نگاه تو، نمی دانم...

خلوت



چقدر این شب ها پر از یاد توست...

در سفر

"روز دهم مه 1940 موتورسیکلت عموی بزرگم را دزدیدیم و مدتی سواری کردیم. از دیوار باغ مردم بالا می رفتیم و انجیر و انار می دزدیدیم. چه کیفی داشت؛ شب ها در دشت صفی آباد به سینه می خزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم. تاریکی و اضطراب را میان مشت های خود می فشردیم. تمرین خوبی بود. هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی آشنا می شود.

خانه ی ما همسایه ی صحرا بود. تمام رویاهایم به بیابان راه داشت. پدر و عموهایم شکارچی بودند. همراه آن ها به شکار می رفتم...

اولین پرنده ای که زدم، یک سبزقبا بود. هرگز شکار خشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پیش از سپیده دم به صحرا می کشید و هوای صبح را میان فکرهایم می نشاند. در شکار بود که ارگانیسم طبیعت را بی پرده دیدم. به پوست درخت دست کشیدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوری برای تماشا داشتم.

اگر یک روز طلوع و غروب را نمی دیدم گناهکار بودم. هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشای مجهول را به من آموخت.

من سال ها نماز خوانده ام. بزرگ ترها می خواندند، من هم می خواندم. در دبستان ما را برای نماز به مسجد می بردند. روزی در مسجد بسته بود. بقال سر گذر گفت: «نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند تر به خدا نزدیک تر باشید.»

مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سال ها مذهبی ماندم، بی آن که خدایی داشته باشم...

تابستان ها به کوهپایه می رفتیم. با اسب و قاطر و الاغ سفر می کردیم. در یک سفر راه میان کاشان و قریه ی برزُک را با پالکی پیمودیم. در گوشه باغ ما یک طویله بود. چارپا نگه می داشتیم. پدربزرگ من یک مادیان سپید داشت. تند و سرکش بود و مرا می ترساند.

من از خیلی چیزها می ترسیدم: از مادیان سپید پدربزرگ، از مدیر مدرسه، از نزدیک شدن وقت نماز، از قیافه ی عبوس شنبه..."


___________________________________

هنوز در سفرم / به کوشش پریدخت سپهری


پی نوشت: شیطنت های سهراب جالب بود، خاطراتی هم باز آمد. جرات و جسارت دزدی نداشتم اما یک بار با دخترِ دخترخاله ام رفتم باغی که در مزارع نزدیک خانه شان بود و زردآلو خوردیم البته به فتوای ایشان روی زمین ریخته ها اشکالی نداشت و دزدی محسوب نمی شد. خربزه نمی کاشتیم ولی هندوانه داشتیم چند سالی، در حد مصرف شخصی. کوچک بود اما خوشمزه و شیرین. ولی گوجه و خیار همیشه بود. و این میوه ها به صورت جوی و پشته کاشه می شود. اگر فرصت فراغتی از کار دست می داد، خیار و گوجه می چیدیم و بین بوته های جارو، نمک پنهان کرده بودند، بر می داشتیم و همانجا سینه جوی و در سایه جاروها لم می دادیم و ضیافت ساده ای بود. گوشه ی دنج و خنکی بود...

پدرم اسلحه و مجوز دارد اما هیچوقت برای شکار استفاده نکرده. یک زمانی برای دور کردن یا کشتن سگ های ولگرد استفاده می کرد که آن هم با مخالفت مادر، رها شد و الان مدت هاست خاک می خورد! در دستم گرفته ام اما هیچ وقت گلوله ای شلیک نکردم. اهل شکار و این ها هم نیستم. زنده ی پرنده ها و حیوانات زیباتر از مرده و کباب و در قفسشان است...

با همه سختی کار در زمین و مزرعه، زیبایی دیدن طلوع و هوای خنک صبح کم نیست. اگرچه گرمای ظهر و تیغ آفتاب و سرتاپای خیس عرق هم خود حکایتیست آنقدر که فرصت رویا نمی گذاشت، حتی از فرط خستگی، خواب ها هم خالی از رویا بود و سنگین...

آب روان و نسیمی که میان آن همه گرما گاهی از لطف می وزید،  دیدن گیاهانی که قد بر می کشند و دشتی که یکسره سبز است، درختانی که پر از میوه اند و در انتظار دستی برای چیدن، زیباتر از بلوک های سیمانی برج هاست. اگرچه هرکدام زیبایی خود را دارند.

در دبستان فراش مدرسه دانش آموزها را برای نماز به صف می کرد. اجبارا باید در روزهایی که نوبت ظهر بودیم، یک ربع زودتر و با وضو می آمدیم برای نماز ظهر. بعد فراش میان صف ها را می رفت کسانی که تکان می خوردند یا درست نماز نمی خواندن، با زنجیر کوچک سرکلیدی، نوازش می کرد... در راهنمایی، نماز اجباری نبود اما یک روز که از آموزش و پرورش آمده بودند بازدید، همه را مجبور به نماز خواندن کردند  و تا ته سالن نمازخانه پر شد. آری ما سال ها مذهبی عادت داده شده بودیم بی آن که خدا را بشناسیم. ترس از آتش بود و طمع بهشت، حکایت تاسف برانگیزیست... پنجشنبه ها برای  همه شیرین است و شنبه ها عبوس، حتی اگر شاگرد اول هم باشی...

اتفاقا دیدم از قریه ی "برزک" گفته. یادت هست آن روزها؟ پایین دره، درخت گردو؛ بالای کوه، ساختمان سنگی... گفته ام پیش تر که خواب از چشمم ربوده گشت و تو را چگونه آرزو داشتم... و این روزها که از آرزو گذشته ای و در دلم در خواب و بیداری حاودانه حضور داری...